قسمت سوم :انحنای کوچه بن بست

برخواستم وآرام آرام به سمت پنجره رفتم .روشنایی روز از روزنه های تاریک اطراف پنجره به داخل می تابید . مردم به طرف پنجره خانه من خیره شده بودند وباتعجب چیزی را تماشا میکردند.من هم متعجب بودم. چون پنجره خانه من شیشه هایی از جنس تاریکی داشت .وبه بیرون تاریکی افشانی میکرد.درواقع اتاق کوچک من که در خانه ای در انحنای کوچه بن بست قرار داشت محل تلاقی نور بود با تاریکی .نور به زحمت فراوان از روزنه های اطراف پنجره به سمت درون خانه هجوم می آورد وتاریکی از تمام حجم پنجره ها به سمت بیرون ساطع بود .مبارزه نور با تاریکی مبارزه ای نابرابر بود .مردم به تاریکی های پنجره خانه من خیره شده بودند .ودنبال چیزی در تاریکی می گشتند .هراس از پیدا نشدن گمشده آنها لحظه به لحظه بیشتر می شد.وهرچه به انبوه جمعیت پشت پنجره خانه من افزوده می شد ،پیدا کردن گمشده سخت تر به نظر می رسید.چون تاریکی در عمق توده مردم نفوذ بیشتری پیدا میکرد .تاریکی آنقدر عمیق می شد که احساس میکردی رنگ های دیگری از آن زاییده شده است رنگ های قرمز سبز وبنفش والبته بیشتر بنفش!

اما دنیا در این سوی پنجره وداخل اتاق کوچک من در انحنای کوچه بن بست کاملا متفاوت بود .من در اتاق کوچک خویش در نور مطلق ومحض زندگی میکردم .واین تاریکی بود که از روزنه های اطراف پنجره به زور وارد اتاق من می شدند .رگه هایی از تاریکی از این روزنه  همواره به داخل می تابید ودرامتداد روزنه ها فضایی خاکستری ایجاد میکرد.فضایی که رویت گمشده ها در آن ممکن به نظر می رسید .یافتن گمشده در آن فضا کار دشواری به نظر نمی رسید .ومن هرچقدراز خویش می کاستم گمشده در فضای خاکستری درامتداد روزنه ای اطراف پنجره خانه کوچک من درانحنای کوچه بن بست نمود بیشتری پیدا میکرد وبهتر نمایان میشد. اما به کثرت مردم در آنسوی پنجره برای رویت گمشده لحظه به لحظه افزوده می شد. وطبیعتا نمود آن گمشده از آن سو بسیار بسیار سختر میگردید.آن حجم وانبوهی مردم وافزایش لحظه به لحظه آن بیرون از پنجره از یک سو وکم رنگ تر شدن گمشده از سوی دیگر از یکطرف وکاستن من از خویشتن خویش در این طرف پنجره از سویی ونمایان تر شدن آن کمشده از سویی دیگر از طرفی مرا درحل مسایل پیچیده  فلسفی یاری میداد.

ناگهان همه چیز شروع به حرکت کرد .من ،اتاق ،خانه وانحنای کوچه بن بست از یکطرف ومردم وانبوهی وتاریکی وگمشده از طرف دیگر ودر مقابل هم.ما از راست به چپ وآنها از چپ به راست .حرکت وسرعت وشتاب .

لحظه به لحظه به این حرکت وشتاب افزوده می شدآنها از سویی وما از سویی.شتاب زیاد وزیاد تر شد واز حد وصف گذشت و من که از خویشتن خویش کاسته بودم باز دیدیم که چقدر متکثرم .تمام ملکولهایم را کم کم می دیدم همه عناصرم را کم کم میدیدم .وای خدای من با این سرعت و به این دقت !هرچقدر شتاب افزایش می یافت  زمان آرام تر می گذشت.واشیا با جزییات بیشتری قابل مشاهده بود آنقدر شتاب زیاد شد که زمان ایستاد .زمان این سوی پنجره در عالم عدم وآنسوی پنجره در عالم وجود باز ایستاد.....ادامه دارد.....


» یک نظر